معنی نیک نفس

لغت نامه دهخدا

نیک نفس

نیک نفس. [ن َ] (ص مرکب) نیک نهاد. نیک ذات. (آنندراج). خوش نفس. خوش فطرت. (ناظم الاطباء). خوش ذات. (فرهنگ فارسی معین).


نیک نیک

نیک نیک. (ق مرکب) به خوبی. کاملاً. به کلی. یک باره:
جان دریغم نیست از عیسی ولیک
واقفم بر علم دینش نیک نیک.
مولوی.
گفت نادر چیز می خواهی ولیک
غافل از حکم خدایی نیک نیک.
مولوی.
تو قیاس از خویش می گیری ولیک
دور دور افتاده ای تو نیک نیک.
مولوی.


نیک

نیک. (ص) خوب. (انجمن آرا) (از غیاث اللغات) (آنندراج). خوش. (ناظم الاطباء). مقابل بد. (آنندراج). هژیر. (فرهنگ فارسی معین). نیکو. (آنندراج). جیّد. نغز.حسن. (یادداشت مؤلف). مطلوب. پسندیده:
بنگه از آن گزیده ام این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه.
رودکی.
از او دیدم اندر جهان نام نیک
ز گیتی ورا باد فرجام نیک.
فردوسی.
همانا که در دهر گفتار نیک
نگردد تبه تا جهان است ویک.
فردوسی.
امیر گفت این اندیشیده ام و نیک است اما یک عیب بزرگ دارد... باد در سر کند. (تاریخ بیهقی ص 264). چنان باید زیست که پس از مرگ دعای نیک کنند. (تاریخ بیهقی ص 371).
دارد از خوی نیک خویش ندیم.
(از تاریخ بیهقی ص 388).
علم به کردار نیک جمال گیرد. (کلیله و دمنه). زنده را از دانش و کردار نیک چاره نیست. (کلیله و دمنه).
گریار نیک خواهی شو نیکنام باش
تنها نماند آنکه بود نام نیکش یار.
سوزنی.
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک.
سوزنی.
بخت نیک آرزورسان دل است
که قلم نقش بند هر صور است.
خاقانی.
نام نیکش رانهم بنیادها کز نفخ صور
آسمان بشکافد و نشکافد این بنیاد من.
خاقانی.
به نام نیک نیزم می بمیران
بود عمر مخلد نیکنامی.
ابن یمین.
|| صالح. (یادداشت مؤلف). شخص نیکوکردار. نیکوکار. (فرهنگ فارسی معین) برّ. نیک خو. نیک روش. نیکان. پاکان. اخیار. ابرار. صلحاء:
بدو گفت پیران که ای نیک زن
شدستم سرافراز بر انجمن.
فردوسی.
اگر نیک باشی بماندت نام
به تخت کئی بر بوی شادکام.
فردوسی.
ثواب است بر نیک مر نیک را
بدان را به هر حال بر بد جزاست.
ناصرخسرو.
از علم زاید وز خرد قول راست
چون مردنیک نیک بود مسکنش.
ناصرخسرو.
نیک نام از صحبت نیکان شوی
همچو از پیغمبر تازی بلال.
ناصرخسرو.
نیک است و بد است مردم گیتی
بد را بگذار و نیک را بگزین.
معزی.
گر تو نیکی مرا چه فایده زآن
ور بدم من ترا از آن چه زیان.
سنائی.
ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری.
خاقانی.
بدشان بهتر از همه نیکان
نیکشان از فرشته کاملتر.
خاقانی.
سنگ باران ابر لعنت باد
بر زن نیک تا به بد چه رسد.
خاقانی.
هست تنهائی به از یاران بد
نیک چون با بد نشیند بد شود.
مولوی.
نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند.
سعدی.
نیک و بد چون همی بباید مرد
خنک آن کس که گوی نیکی برد.
سعدی.
بد و نیک را بذل کن سیم و زر.
سعدی.
من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش
هرکسی آن درود عاقبت کار که کشت.
حافظ.
نیک اگرچه ز فنا گشته گم است
نام نیکوش بقای دوم است.
جامی.
- نیکان، مجازاً، عباد. (یادداشت مؤلف). نیز رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود:
رسیدند بر تازیانی نوند
به جائی که یزدان پرستان بدند
پس آمد بدان جای نیکان فرود...
فردوسی.
به کردار نیکان ستایش کنیم
چو آتش پرستان نیایش کنیم.
فردوسی.
|| شایسته. کامل:
سواری شود نیک و پیروزرزم
سر انجمن ها به رزم و به بزم.
فردوسی.
|| سعد. سعید. مسعود. (یادداشت مؤلف): هر دو را به فال نیک گرفت. (سلجوقنامه) (فرهنگ فارسی معین).
- اختر نیک، ستاره ٔ سعد. طالع موافق:
وگر یار باشد خداوند هور
دهد مر مرا اخترنیک زور.
فردوسی.
دودیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی ز اختر نیک بر.
فردوسی.
بدین رزمگه آفرین باد گفت
همه ساله با اختر نیک جفت.
فردوسی.
|| زیبا. (ناظم الاطباء). نیکورخ. نیک منظر.
- نیکان، خوبان. زیبارخان:
نیکان عهد را به بدی کردن
عذری بنه که دسترس آن دارند.
خاقانی.
|| مفید. نافع. سودمند:
گرایدون که بپذیری این نیک پند
ز ترکان به جانت نیاید گزند.
دقیقی.
در همه ٔ پارس از آن سنگ هیچ جای نیست... و جراحت را نیک باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 126). || عجب. شگفت. (یادداشت مؤلف):
وآنجا که من نباشم گوئی مثالب من
نیک است کت نیاید زین کارشرمساری.
منوچهری.
|| مناسب. سزاوار:
نیک است هر آن بد که به بیداد گراید.
قاآنی.
|| فبها. چه بهتر. نیک است: سیف از آنجا روی به در کسری نهاد و می گفت اگر از وی سپاه بازیابم نیک وگرنه بر سر گور پدر بنشینم تا هم آنجا بمیرم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). اگر بر این سخن خویش وفا کنم و شما سیرت من بپسندید نیک و اگرنه از ملک بیرون آیم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). || (اِ) خوبی. نیکی. (فرهنگ فارسی معین). خیر. مقابل شر. نیکویی. مقابل بدی:
ماده گفتا هیچ شرمت نیست ویک
چون سبکساری نه بد دانی نه نیک.
رودکی.
چرخ چنین است و بر این ره رود
لنگ ز هر نیک و ز هر بد نود.
رودکی.
سه پاس تو چشم است و گوش و زبان
که زین سه رسد نیک و بد بی گمان.
فردوسی.
نیک و بد هر دو توان کرد ولیکن بی شک
نیک دشوار توان کردن و بد نیک آسان.
فرخی.
کودک خرد نه ای تو که ندانی بد و نیک
ناز بسیار ندانی که نباشد شیرین.
فرخی.
که زشت از خوب و نیک از بد بدانی
به دل کاری سگالی کش توانی.
فخرالدین اسعد.
ثواب است بر نیک مر نیک را
بدان را به هر حال بر بد جزاست.
ناصرخسرو.
نیک رو بد مرو که نیک و بد است
که ز ما یادگار می ماند.
مسعودسعد.
نیک با بد بود ز روی شمار
نیکی بی بدی تو چشم مدار.
سنائی.
نبود فضل چو نقص و نبود نیک چو بد
نبود علم چو جهل و نبود مدح چو ذم.
ادیب صابر.
نیک و بد ناشنوده کی ماند.
ادیب صابر.
تا که تو از نیک و بد همچو شب آبستنی
رو که نه ای همچو صبح مرد علم داشتن.
خاقانی.
نیک از بد مجوی و راضی باش
که ز نیکان ترا بدی ناید.
خاقانی.
نیک بد کردی شکستی عهد یار مهربان
وآن بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی.
سعدی.
نیک ار کنی به جای تو نیکی کنند و باز
ار بد کنی به جای تو از بد بتر کنند.
؟ (از جامعالتمثیل).
|| خوشی. مقابل ناخوشی: نیک و بد؛ خوشی و ناخوشی.رفاه و سختی:
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود.
فردوسی.
جهان را سپردم به نیک و به بد
نماندم که روزی به من بد رسد.
فردوسی.
بد و نیک بر ما همی بگذرد.
فردوسی.
هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکم کردگار قدیم.
(از تاریخ بیهقی ص 388).
نیک است از آنکه نیک و بدش برگذشتن است
چیزی دگر همی نشناسم فضیلتش.
ناصرخسرو.
ز حادثات زمانم همین پسند آمد
که زشت و خوب و بد و نیک در گذر دیدم.
ابن یمین.
|| حسن. خوبی. مقابل عیب و زشتی:
نگفته ست شمعون به جز نیک شاه
که هست او یکی خادم نیک خواه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خاقانی را از آن خود دان
نیک و بد او از آن خود بین.
خاقانی.
بد اونیک من بود چه عجب
زشت من نیز خوب او باشد.
خاقانی.
چون اصل همه جمال تو دیدم
ترک بد و نیک و خیر و شر کردم.
عطار.
بد و نیک است بی خلاف ولی
مرد خالی نباشد از بد و نیک.
سعدی.
|| (ق) تمام. کامل. (فرهنگ فارسی معین): زمانی نیک اندیشید پس گفت اسحاق راست می گوید. (تاریخ بیهقی ص 487). چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی).
ساعتی نیک در تفکر بود
سر برآورد و تربیت فرمود.
سعدی.
|| بسیار. (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا). بسی. بسیار. فراوان. بی نهایت. (ناظم الاطباء). سخت. بلیغ. عظیم. زیاد. (یادداشت مؤلف):
نیک و بد هر دو توان کرد ولیکن بی شک
نیک دشوار توان کرد و بد نیک آسان.
فرخی.
شادی و بقا بادت و زین بیش نگویم
کاین قافیه ٔ تنگ مرا نیک بپیخست.
عسجدی.
خوارزمشاه میمنه ٔ خود را سوی میسره ٔ ایشان فرستاد نیک ثبات کردند. (تاریخ بیهقی ص 352). گفتند طغرل نیک تعجیل کرد. (تاریخ بیهقی ص 617). بستد و نیک از جای بشد. (تاریخ بیهقی ص 323). بشنودن و کار بستن نیک بغنیمت دارند. (منتخب قابوسنامه ص 2). باکالیجار ازین معنی نیک اندیشناک شد و دانست که سخن او هزل نباشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 119). عرب از کینه ای که در دل داشتند نیک کوشیدند تا شاپور را هزیمت کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 71). راه بیابان برگرفتند و نیک راندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 101).
هر که نزد تو نیک نیست عزیز
زود بینی که نیک خوار شود.
مسعودسعد.
سخت به دردم ز دل سخت گرم
نیک به رنجم ز دم نیک سرد.
مسعودسعد.
سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند. (نوروزنامه).
نیک ماند سیر در ظاهر به سوسن لیک باز
چون ببوئی دور باشد پایه ٔ سوسن ز سیر.
سنائی.
ظلم از هر که هست نیک بد است.
سنائی.
ای نفس به رسته ٔ قناعت شو
کآنجا همه چیز نیک ارزان است.
انوری.
این بدعهدی از سیرت مخدوم اگر خاص ما نیست نیک عجب می شمارم. (نفثه المصدور).
نیک بدرائی با خلق جهان
که بدی نیک سوی جانت رساد.
خاقانی.
ای عراق اﷲ جارک نیک مشعوفم به تو
وی خراسان عمرک اﷲ سخت مشتاقم به تو.
خاقانی.
نیک بد حال و سخت سست دلم
حال و دل هر دو یک نه بر خطر است.
خاقانی.
گرسنگی بر وی نیک غالب آمده بود. (سندبادنامه ص 335).
بت شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را جهل است جهل.
مولوی.
قرص ماه از قرص نان دور است نیک.
مولوی.
نیک سهل است زنده بی جان کرد
مرده را لیک زنده نتوان کرد.
سعدی.
شنید این سخن سرور نیک بخت
برآشفت نیک و بپیچید سخت.
سعدی.
آن سنگدل که دیده بدوزد ز روی خوب
پندش مده که جهل در او نیک محکم است.
سعدی.
گرچه دانم که نیک بد کردم
چه توان کرد چونکه خود کردم.
اوحدی.
ازین مزوجه و خرقه نیک در تنگم
به یک کرشمه ٔ صوفی وشم قلندر کن.
حافظ.
گوئی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت.
حافظ.
علم درّی است نیک باقیمت
جهل دردی است سخت بی درمان.
؟ (از تاج المآثر).
|| به دقت. (یادداشت مؤلف). درست. چنانکه باید. عمیقاً:
ببین نیک تا دوست دار تو کیست
خردمند و انده گسار تو کیست.
فردوسی.
رأی دانا سر سخن ساری است
نیک بشنو که این سخن باری است.
عنصری.
اطراف گلستان را چون نیک بنگرد
پیراهن صبوری چون غنچه بردرد.
منوچهری.
از ما بر ماست چون نگاه کنی نیک. (تاریخ بیهقی ص 651). پس ابراهیم پسران را گفت نیک نگاه کنید. (تاریخ سیستان).
نیک بنگر تا چگونه کردگار
بر من از من سخت بندی برفکند.
ناصرخسرو.
ای پسر دانی که هیچ آغاز بی انجام نیست
نیک بنگر گرچه نادان بر تو غوغا می کند.
ناصرخسرو.
برتو این خوردن و این خفتن و این رفتن و خاست
نیک بنگر که که افکند وزین کار چه خواست.
ناصرخسرو.
گهری خرد بود و نیک شناخت
کاین جهان بدگهر کس است برفت.
خاقانی.
دهانش ارچه نبینی مگر به وقت سخن
چو نیک درنگری چون دلم به تنگی نیست.
سعدی.
|| خوب. درست. به هنجار:
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان.
فرخی.
این مطرب ما نیک نمی داند زد
ز اینجاش برون برید و نیکش بزنید.
سعدی.
|| کاملاً. کلاً. دقیقاً:
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری به ظلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 388).
سودازده ای کز همه عالم به تو پیوست
دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی.
سعدی.
لعل است یا لبانت قند است یا دهانت
تا در برت نگیرم نیکم یقین نباشد.
سعدی.
- نیک آمد، خوب است ! خوب ! بسیار خوب ! (یادداشت مؤلف): قاضی گفت نیک آمد و خوب می گوئید. (تاریخ بیهقی ص 41). امیر گفت نیک آمد فردا باید که از شغل ها فارغ شده باشد. (تاریخ بیهقی). امیر گفت سخت نیک آمد و لختی آرام گرفت. (تاریخ بیهقی).
- نیک آمدن، شایسته بودن. مناسب داشتن. پسندیده افتادن. مناسب افتادن:
نام محمود نه نیک آید بافعل ذمیم.
ناصرخسرو.
نیک آمده ست زلزلت الارض هین بخوان
بر مالها و قال الانسان مالها.
خاقانی.
- || خوب و مطلوب شدن. موافق طبع واقع شدن:
چو بر مروای نیک انداختی فال
همه نیک آمدی مروای آن سال.
نظامی.
- || خیر و فلاح نصیب افتادن:
بد آید فال چون باشی بداندیش
چو گفتی نیک، نیک آید فراپیش.
نظامی.
- || خوب اثر کردن. (فرهنگ فارسی معین). مؤثر افتادن. سودمند و نافع گشتن: اگر زاگ سپید با روغن گل مرهم کنی نیک آید. (هدایهالمتعلمین ص 216 از فرهنگ فارسی معین).
- نیک آوردن، خوب کردن. به جا کردن: نیک آوردی که نیامدی و به شراب به خواجه مساعدت کردی. (تاریخ بیهقی ص 161).
- نیک خواستن، نصح. (دهار). نصیحت و صلاح اندیشی کردن.
- || خیر و صلاح خواستن.نیک کسی خواستن. نیکخواه او بودن:
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و به من بد نرسد.
خیام.
- نیک داشتن، نیکو تعهد و نگهداری کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- || گرامی داشتن. عزیز داشتن.
- نیک داشتن کسی را، با او نیکی کردن. با او خوش رفتاری و محبت کردن:
بدان را نیک دار ای مرد هشیار
که خوبان خود عزیز و نیک روزند.
سعدی.
- نیک دیدن، خیر دیدن. بهره بردن:
من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من
تو نیک نبینی و به من بد نرسد.
خیام.
- نیک رفتن، نکوکاری کردن. نیکی کردن:
نیک رو بد مرو که نیک و بد است
که ز ما یادگار می ماند.
مسعودسعد.
- نیک شدن، جودت. (تاج المصادر بیهقی). صلاح. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). خوب گشتن. اصلاح. (پارسی نغز) (فرهنگ فارسی معین). به صلاح آمدن.
- || بهبود یافتن. خوب شدن.
- نیک کردن، خوبی کردن. نیکوئی کردن. احسان:
به نیکی باشم و هرگز نباشم
به جز بر نیک ناکردن پشیمان.
ناصرخسرو.
مکن به جای بدان نیک ازآنکه ظلم بود
که نیک را به غلط جز به جای او بنهی.
ناصرخسرو.
تو خواهی نیک و خواهی بد کن امروز ای پسر کاینجا
عمل گر بد بود ور نیک بر عامل رقم گردد.
سعدی.
- || به صلاح آوردن. اصلاح کردن. درست کردن:
کار از این و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند.
خاقانی.
- نیک گردیدن، نیک شدن. خوب و استوار گشتن:
کار از این و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند.
خاقانی.
- نیک گفتن، تحسین کردن. تعریف کردن. (فرهنگ فارسی معین).


نفس

نفس. [ن َ ف َ] (ع اِ) دم. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (بحر الجواهر). دمه. (دهار) (مهذب الاسماء). هوائی که از دهان موجود زنده در حال تنفس خارج شود. (از بحر الجواهر). و آن جذب نسیم است از راه بینی یا دهان برای ترویح قلب و دفع بخار است باز به همان راه، و این هر دو حرکت یعنی برآمدن و فرورفتن دم مجموع یک نفس باشد. (غیاث اللغات):
نفس جز به فرمان او نگذرد
پی مور بی او زمین نسپرد.
فردوسی.
نفس را مگر بر لبش راه نیست
چو او در جهان نیز یک ماه نیست.
فردوسی.
بر نفس خویش به شکر خدای
سود همی گیر به رسم کرام.
ناصرخسرو.
هر نفسی گوهری است و سرمایه ٔ آدمی است، ضایع کردن بی ضرورتی ابلهی باشد. (کیمیای سعادت).
چرخ را هر سحر از دود نفس
همچو شب سوخته دامان چکنم.
خاقانی.
راه نفسم بسته شد از آه جگرتاب
کو همنفسی تا نفسی رانم از این باب.
خاقانی.
تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به می
کز دو نفس بیش نیست اول و انجام عمر.
خاقانی.
عیب نمائی مکن آئینه وار
تا نشوی از نفسی عیب دار.
نظامی.
هر نفسی کو به ندامت بود
شحنه ٔ غوغای قیامت بود.
نظامی.
جمله نفس های تو ای بادسنج
کیل زیان است و ترازوی رنج.
نظامی.
بر می نیاید از دل تنگم نفس تمام
چون ناله ٔ کسی که به چاهی فرورود.
سعدی.
هر نفسی که فرومی رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات. (گلستان سعدی).
تا نفس هست و نفس کاری کن
گرد خود از عمل حصاری کن.
اوحدی.
عنان نفس کشیدن جهاد مردان است
نفس شمرده زدن ذکر اهل عرفان است.
صائب.
|| حیات. زندگی. رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود. || رمق. (ناظم الاطباء):
تا نفسی هست دمی می زنم.
؟
|| فوت. پف. بادی که با به هم فشردن لبها از دهن خارج کنند:
گفت یکی وحشت این در دماغ
تیرگی آرد چو نفس در چراغ.
نظامی.
نفس مبارک بر آن عاجزان دمیدی. (مجالس سعدی). || دعا. هو. همت. ارادت و همت درویشی یا پیری. (یادداشت مؤلف). دم. رجوع به نفس کردن شود:
همت چندین نفس بی غبار
با تو ببین تا چه کند روزگار.
نظامی.
هم نفسش راحت جانها شود
هم سخنش مهرزبانها شود.
نظامی.
ازنفسش بوی وفائی ببخش
ملک فریدون به گدائی ببخش.
نظامی.
به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمائم اخلاق به حمائد مبدل گشت. (گلستان).از برکه ٔ نفس مبارک ایشان آن بلا از اهل بخارا دفع شد. (انیس الطالبین ص 118). در مجالس صحبت می فرمودند زود باشد که این قصر هندوان قصر عارفان شود، الحمدﷲ که این زمان آن نفس مبارک خواجه محمد به ظهور آمد. (انیس الطالبین). || گفته. قول. (یادداشت مؤلف): فرمودند این مردی است که بر آسمان خواهد پرید... آن نفس ایشان در خاطر من بود. (انیس الطالبین). با من فرمودند که اول کسی که از علماء بخارا با ما آشنا خواهد شد این بزرگ خواهد بود، آن نفس خواجه دایماً در خاطر من می بود بعد هفت سال اثر آن نفس ظاهر شد. (انیس الطالبین ص 90). آنچنان که حضرت خواجه فرموده بودند واقع شد و از برکه ٔ نفس ایشان به سعادت ایمان رفت. (انیس الطالبین ص 171). خواجه فرمودند ما قضیه ٔ ترا بهتر از حاکم برسیم و تفحص کنیم. آن مدعی نفس خواجه را قبول نکرد. (انیس الطالبین). اورا گفتند موافقت خواجه کن و بخور، نفس شریف ایشان را اجابت نکرد. (انیس الطالبین ص 45). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی و رجوع به نفس درگرفتن شود. || مصاحبت. همدمی. (از یادداشت بخط مؤلف):
ولیکن مرا با جریره نفس
به آید نخواهم جز او هیچ کس.
فردوسی.
دم بی نفس تو برنیارم
در خدمت تو نفس شمارم.
نظامی.
|| نفحه. نکهت. بوی:
از نفس مشک هیچ حظ و خبر نیست
مغز خری را که با زکام برآمد.
خاقانی.
|| آواز. آوا. نغمه:
نفس بلبلان مجلس او
زین غزل شکّر تر اندازد.
خاقانی (دیوان چ دکتر سجادی ص 124).
کوه دانش را چو داود از نفس
منطق الطیر ازخوش آوائی فرست.
خاقانی.
نفس عاشقان به سوز بود
وآن دگرها چو شمع روز بود.
اوحدی.
رجوع به از نفس افتادن و نفس گسستن در ترکیبات نفس شود. || لحظه. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف).زمان. وقت. دم. گاه. هنگام. (یادداشت مؤلف). رجوع به نفسی و یک نفس، در ترکیبات ذیل نفس شود:
کوش تا آن نفس که آید پیش
نشود فوت از تو ای درویش.
سنائی.
نفسی کز تو بگذرد آن رفت
در پی آن نفس بنتوان رفت.
سنائی.
بدان نفس که بر افرازد آن یتیم علم
بدان زمان که براندازد این عروس نقاب.
خاقانی.
چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی بر من
مرا همان نفس از عمر در شمار آید.
سعدی.
بترس از گناهان خود این نفس
که روز قیامت نترسی ز کس.
سعدی.
پرسید که از عبادتها کدام فاضل تر است گفت ترا خواب نیمروز تا در آن یک نفس خلق را نیازاری. (گلستان سعدی).
ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی
که خاک میکده ٔ ما عبیر جیب کند.
حافظ.
شورشراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو.
حافظ.
با کلمات ذیل بصورت مزید مؤخر آید: آخرنفس. آشنانفس. بی نفس. پاک نفس. سیرنفس. تازه نفس. خوش نفس. چس نفس. روشن نفس. درنفس. شیرین نفس. صاحب نفس. عنبرنفس. عیسوی نفس. عیسی نفس. گنده نفس. مبارک نفس. مسیحانفس. مسیح نفس. هم نفس. یک نفس.
در ترکیبات زیر به صورت مضاف الیه آید:
- ضبط نفس. ضیق نفس. رجوع به هریک از این ترکیبات شود.
- از نفس افتادن، خاموش شدن. بی صدا و بی آواز شدن.
- || بغایت خسته و مانده شدن.
- از نفس افکندن، از نفس انداختن.
- از نفس انداختن، خاموش و بی صدا کردن. (غیاث اللغات) (از چراغ هدایت) (از آنندراج):
شکوه ٔ دانه و دام از نفس انداخت مرا
شور بیهوده ز چشم قفس انداخت مرا.
ملاطغرا (از آنندراج).
- || از پا فکندن. از رمق انداختن. مانده و بی رمق کردن.
- به نفس رسیدن، به نفس آخر رسیدن:
ساقی به نفس رسید جانم
تر کن به زلال می دهانم.
نظامی.
- درازنفسی کردن، روده درازی کردن. پرگوئی کردن.
- نفس از دست و پا بریدن، سخت ضعیف و بی رمق و ناتوان شدن. بر اثر ماندگی زیاد یا ترس ناگهانی یا بیماری صعب بغایت ناتوان گشتن و رمق و نیرو از دست و پای کسی زایل شدن.
- نفس بازپس، نفس واپسین. (آنندراج):
بنشین نفسی کز همه لطف تو بس است این
بستان که ز جانم نفسی بازپس است این.
امیرخسرو (از آنندراج).
- نفس بازپسین، نفس واپسین. (آنندراج).
- نفس باقی بودن، مختصر فرصت و مهلتی داشتن.
- || هنوز زنده بودن. رمقی از حیات در تن داشتن.
- نفس بر لب رسیدن، به حال نزع افتادن. به مردن رسیدن.
- || بغایت مانده شدن و ناتوان گشتن.
- نفس بر نفس، پیاپی.لاینقطع. نفس در نفس:
به جان گفت باید نفس بر نفس
که شکرش نه کار زبان است و بس.
سعدی.
- نفس بریدن، مردن.
- || آواز کسی قطع شدن. خاموش شدن.
- نفس به شماره افتادن، نفس نفس زدن.
- نفس بلند شدن، صدا برآمدن. به شکوه و اعتراض صدا برخاستن: از کسی نفس بلند نمی شود؛ کسی جرأت اعتراض کردن ندارد.
- || کنایه از دراز شدن سخن. (آنندراج).
- نفس به لب آمدن، جان به لب رسیدن. به حال نزع افتادن:
منتظران را به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریاد رس.
نظامی.
- نفس به لب رسیدن، جان به لب آمدن. نفس به لب آمدن.
- نفس تنگ شدن، بر اثر دویدن یا ضعف یا بیماری دشوار شدن تنفس:
شد نفس آن دو سه همسال او
تنگ تر از حادثه ٔ حال او.
نظامی.
- نفس در کار کسی کردن، همت در کارش کردن. نظر تأیید بر او افکندن.
- نفس درگرفتن، تأثیر کردن سخن دردیگران. مؤثر افتادن سخن: در جامع بعلبک وقتی کلمه ای چند همی گفتم دیدم که نفسم در نمی گیرد. (گلستان سعدی).
- نفس در نفس، پیاپی. دائم. لاینقطع:
چو خواهی که گوئی نفس در نفس
حلاوت نیابی ز گفتار کس.
سعدی.
- نفس سرد، نسیم خنک:
نفس سرد سحر گرم رو از بهر چراست
یادم آمد ز پی آنکه رسول چمن است.
؟
- || نفس آخر که گرمی و حرارتی ندارد.
- || سخن یا کاری که بی تأثیر باشد و در دیگران نگیرد:
جهد نظامی نفسی بود سرد
گرمی توفیق بچیزیش کرد.
نظامی.
- || آه سرد. آهی که نومیدانه برکشند.
- نفس سرد برآوردن، آه یأس کشیدن. نومیدانه آه کشیدن: نفسی سرد برآورد و گفت این مژده مرا نیست بلکه دشمنان مراست. (گلستان سعدی).
نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بی سر و بی سامان را.
سعدی.
ناگه نفسی سرد از دل پردرد برآورد. (گلستان سعدی).
- نفس سرد بر زدن، نفس سرد برآوردن:
چو ارجاسب دید آن سپاه گران
گزیده سواران نیزه وران
سپاهی که چندان ندیده ست کس
ز انده یکی سرد بر زد نفس.
فردوسی.
- نفس سرد زدن، نفس سرد برآوردن:
همی زنم نفسی سرد بر امید کسی
که یاد ناورد از من به سالها نفسی.
سعدی.
- نفس سردی، سردسخنی.
- نفس سوار سینه شدن، نفس به لب رسیدن. به حال نزع افتادن.
- || بغایت مانده شدن.
- نفس گرم، مقابل نفس سرد.
- || دم گیرا. نفس پرتأثیر و درگیرنده:
مرغ لبم از نفس گرم او
پر زبان ریخته از شرم او.
نظامی.
- || اشتیاق. شور و شوق:
ای خوش نسیم انس بر اوصاف قدس شو
سوی اَنَس رسان نفس گرم بی مرم.
خاقانی.
- نفس نفس، دمادم. پیاپی. لاینقطع. نفس در نفس. نفس بر نفس. رجوع به نفس نفس زدن در سطور بعد شود.
- نفس نفس زدن، از غایت ماندگی نفس های کوتاه و تند زدن. به سرعت و تندتر از حد معمول نفس کشیدن بر اثر دویدن زیاد یا ماندگی از کاری صعب.
- نفس واپسین، نفس بازپس. نفس بازپسین. دم آخرین که بعد از آن همین مردن است و بس. (آنندراج). نفس آخر.
- واپسین نفس، نفس واپسین. آخر نفس. دم آخر.
- هر نفس،هر لحظه. هردم. در هر آن. متواتر. پیاپی:
هر نفسی از سرطنازئی
بازی شب ساخته شب بازئی.
نظامی.
زن مرده ای است نفس چو خرگوش و هر نفس
نامش به شیر شرزه ٔ هیجا برآورم.
خاقانی.
هر نفسم خون دل ریزی و گوئی مبین
واقعه ای مشکل است دیدن و نادان شدن.
اوحدی.
- امثال:
تا نفس هست آرزو باقی است.
تا نفس هست امید هست.
تا نفس هست و نفس کاری کن.
(اوحدی).
نفس ارباب بهتر از نواله ٔ آرد جو است.
نفسش از جای گرمی می آید، یا برمی آید یا بلند می شود.
یک نفس ما داریم و یک نفس او.

نفس. [ن ُ] (ع ص، اِ) ج ِ نفساء. رجوع به نفساء شود.

نفس. [ن ُ ف ُ] (ع ص، اِ) ج ِ نفساء. رجوع به نفساء شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

نیک نفس

نیکزاد نیکنهاد (صفت) خوش نفس خوش ذات خوش فطرت.


نیک

خوب، خوش، مطلوب ‎ (صفت) خوب نیکو هژیر: مقابل بد: ((تا دامن قیامت این چمشه نیک از چشم بد مصون باد خ)) . یا نام نیک. شهرت خوب و پسندیده: ((نام نیک ار طلبد از تو غریبی چه شود ک تویی امروز درین شهر که نامی داری. )) (حافظ. 313)، زیبا، سعد: ((. . . هر دو را بفال نیک گرفت. )) یا نیک بزرگ. سعد اکبر: مشتری. یا نیک خرد. سعد اصغر زهره، شخص نیکو کار نیکو کردار: جمع:

فرهنگ عمید

نیک نفس

خوش‌نفس، خوش‌فطرت، خوش‌ذات،


نفس

حقیقت هر چیز،
جان،
[قدیمی] تن، جسد، شخص انسان،
[قدیمی] خون،
* نفس اماره: (فلسفه) نفس شیطانی که انسان را به هواوهوس و کارهای ناشایسته وامی‌دارد،
* نفس‌ لوامه: (فلسفه) [قدیمی] نفس ملامت‌کننده که انسان را از ارتکاب کارهای ناپسند ملامت می‌کند و از کردار زشت باز می‌دارد،
* نفس مطمئنه: (فلسفه) قوۀ روحانی که خاص پیغمبران و پیشوایان دین و زهاد و پرهیزکاران است، وجدان آرام،
* نفس ناطقه: (فلسفه) نفس ناطق، نفس انسانی،

حل جدول

نیک نفس

پاکروان

واژه پیشنهادی

نفس متصف به صفات نیک

نفس مطمئنه


نفس نفس زدن

نفس به شماره افتادن

فارسی به عربی

نفس

انا، ریح، نفس، نفسه، هواء

عربی به فارسی

نفس

دم , نفس , نسیم , نیرو , جان , رایحه

معادل ابجد

نیک نفس

270

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری